ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ انوار ضعیفی در جهان منتشر گشته اند. تاریکی شب، بند و بساطش را جمع کرده و جایش را به آسمانی سفید و بی رنگ و رو داده است. ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.
می خوانید ادامه اش را؟!
هیأت خلوتی داشتند. خیلی خیلی خلوت. یک اتاقکی بود، یک پارچه ی سیاه، یک دستگاه صوتی و دو سه تا دلسوخته. یکی که چهارزانو هم نشسته بود، چشم هایی بادامی داشت؛ مانند افغانی ها. صلابت خاصی در چشم هایش موج می زد. حدس می زدم رئیس هیأت فاطمیون، او باشد. یک دلسوخته ی دیگر که ریش پرپشتی داشت، آمد دستگاه را روشن کرد، دو زانو نشست و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. سین» را توک زبانی ادا می کرد. سوز عجیبی در صدایش بود که شعله اش، دل مرا به آتش می کشید. اخلاص، از حنجره اش می بارید. آن شب، هیأت فاطمیون، آن اتاقک محقر انگار خود خود کربلا بود. من هیأت نرفته نبودم؛ کربلا نرفته هم نبودم اما آن شب، گویی با هردو چشمم می دیدم سوختن خیمه ها در آتش را.
+چند روز پیش فهمیدم خادم یا رئیس هیأت فاطمیون، کسی نبود جز همان دلسوخته ای که اخلاص از حنجره اش می بارید.
گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که اوج» میگیرند در آسمان و چه وقتی که فرود» می آیند بر زمین. از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از دامن سپید لک لک ها به زمین می ریزد؟! نکند لک لک ها، فرشته ای باشند گریخته از باغ بهشت؟!
پ ن۱: دو اصطلاح اوج گرفتن» و فرود آمدن»، در تلاوت قرآن کریم به کار روند.
شنیدهای که میگویند: نویسندگی باید ندارد؟! یعنی امکان ندارد که فقط یک قلم باشد و یک دفتر و تمام! دیگر میتوانی بنویسی! بلکه برای نوشتن، باید یک حرف نگفتهای نیز در نوک زبانت داشته باشی. باید ذهنت آماس کند، ورم بردارد؛ طوری که مجبور شوی با چند سطر نوشتن و قلمزدن، دستمال خنکی بر رویش قرار دهی و درمانش کنی؛ درست عین کسی که لقمهای داغ در دهان دارد و مدام آن را در داخل فضای دهان می چرخاند تا اینکه آن را میبلعد و خلاص میشود. برای قلمزدن هم باید احساس کنی که در داخل ذهنت یکی از آن لقمههای داغ را داری و باید فوراٌ یکیدو سطر قلم بزنی تا از شر این لقمه ی داغ خلاص شوی. حالا این لقمهی داغ چه باشد؟ یک نگاه ناب، یک افق تازه، یک زاویه دید متفاوت، یک شعلهی آتش از ته دل، یک فریاد، یک خاطرهی شیرین؛ خلاصه یک چیز خاصّی باید باشد، وگرنه با خشاب خالی از کلمات که نمیتوان کاغذ را به رگبار بست!
پانوشت:
1. البته همیشه هم نباید منتظر بنشینیم که بارانی ببارد و ذهنمان را بارور کند و آمادهی نگاشتن. شاید بهتر آن باشد که خودمان این توانایی بارش فکری را در ذهنمان ایجاد کنیم تا هر زمان که دلمان خواست، با خیال راحت دست به قلم شویم.